10، 20، 30، 40، 50، 60، 70، 90، 100 ... بیـــــــــــــــــــــــــــام
و من بدو بدو میروم پشت پرده و وقتی به خودم میآیم می بینم که مشت هایم را گره کرده ام و دارم عین بچه ها ذوق می کنم. یک لحظه از اینی که هستم متعجب می شوم. درست عین دخترکم ذوق کردم و درست عین او سعی کردم مخفی بشوم به گونه ای که مرا نبیند.
من به اندازه ی فرزندم کوچک شده بودم و لحظه های بزرگی ام با یک شمارش ده بیست سی چهل ... همه فراموشم شده بود.
و این دخترم بود که عمر مرا به یکباره پایین آورد و به اندازه ی خودش کرد.
پ ن: احتمالا سن شمار من با تولد فرزندم صفر شده است.
پ ن: چروک پوستمان نیز احتمالا به جوانی و کودکیِ دلمان خواهد ارزید.
کلمات کلیدی: